همینطور که نشستهام، قطره اشکی روی گونهام میغلتد و وقتی به خودم میآیم که میچکد روی کتابی که به ظاهر در حال خواندنش هستم. دیگر از هر محرک غده اشکیی بینیاز شدهام. نه لازم است آهنگی توی گوشم بخواند که غم صدایش یا خاطرهی پشتش به گریه بیاندازدم، نه به سبک همیشه نیاز دارم دراز بکشم، به سقف خیره شوم و هزار جور فکر توی سرم وول بخورند و با یک گریهی حسابی همه چیز ختم به خیر شود.
چیزی خِرم را چسبیده که نمیدانم چیست؛ ولی هر چه که هست، حالا حالا ها مهمان گلویم است و شاید بهتر باشد به این دوست جدید عادت کنم.
منی که هر جمله، هر آهنگ، هر عطر، و حتی هر طعم در هر زمان، جوری میرود توی قلبم که تا سالها برایم تداعیگر هزار هزار حس و حال خوب و بد است؛ و حالا که فکر میکنم، نود درصد چیزهای زندگیم، برچسب "یک آدم" را خورده، باید دایرهی ارتباطاتم را اندازهی یک نخود، کوچک کنم!
امشب از مرور هزاربارهی کامنتهای دور و دراز آدمهایی که دیگر نیستند، خواهم مرد!
تیتر: بار دیگر My Immortal
درست یک سال قبل، در همین ساعات من
اولین برنامهی ++Cم رو نوشتم! قبل از اون هیچ کدی نزده بودم. حتی در حد Hello World! با این حال میخواستم کامپیوتر بخونم. اما جرئت نمیکردم برم سمتش. از همون اول حس میکردم کلی عقبم که هیچ کاری نکردم! و این نه تنها باعث حرکتم نمیشد، بلکه سرخورده شدهبودم!
با یکی از بلاگرها در این مورد حرف زدهبودم و ایشون پیگیر شدن و کلّی کمکم کردن؛ برام یه فایل PDF ده صفحهای فرستادن و توش راه انداختن IDE رو یادم دادن! ذوقم وصفناپذیر بود! اولین رانی که گرفتم! اولین چیزی که رو اسکرین نقش بست!
شب همون روز خداحافظی کردن و دیگه هیچ پستی نذاشتن تو وبلاگشون.
فکر نمیکنم این پست رو بخونید اما اگر میخونید میخوام بگم که لطفتون فراموشم نمیشه و چقدر حیف که دیگه ننوشتید!
پینوشت:
روزهای سیاه رو پشت سر گذاشتیم و نتیجهش شد پیامرسانی که پروژهمون بود. میخواستم ران بگیرم و بذارمش اینجا ولی متاسفانه کد نهایی رو از بین انبوه کدهای final1, final2, copy, copy before after copy, binam, kouft, amqezi,. پیدا نکردم. به همین عکس اولش بسنده میکنم فعلا :|
پیتر نوشت: این پست قرار بود حدود ساعت نه شب منتشر بشه. دیر شد :)
از دوران خیلی دور، خانهی دایی بزرگه، برایم نمودِ خانههای سرپا و باطراوت بوده. موجی از خنده و شادیهای شاید بیدلیل.
سال نود و شش، برای خانوادهی دایی بزرگه، سال خیلی بدی بود. چون زندایی، روح بانشاط خانه، دچار بیماری شد و یکهو انگار دنیا ایستاد. دخترداییِ همیشه خندان، حالا کمتر میخندید و خواهر کوچکترش که یکجا بند نمیشد، از روی تخت بودن همیشهی مادرش کلافه بود. چند خط به پیشانی دایی جان و چندین تار موی سفید به موهایش اضافه شدهبود. زندایی که بساط شوخیش همیشه به راه بود، انگار که دختری هجده ساله باشد، حالا دیگر نا نداشت به صورتش کش و قوسی بدهد و لبخندی بزند.
حالا که مدتیست جلسات شیمیدرمانیش تمام شده، و دکتر گفته نیازی به ادامهی شیمیدرمانی نیست، خانه جان دوبارهای گرفته و من؟ خدا میداند چقدر خوشحالم از این بابت!
::عنوان از آهنگ "تو نزدیکی"
::اللهم اشف کل مریض
فردا کلاس زبانم برای چند تا دختر ده،یازده ساله شروع میشه و من نشستم دارم یه ویدئو میبینم در مورد اینکه چطوری انگلیسی رو به بچهها یاد بدیم که خسته نشن و براشون جذاب باشه!
که همون اول فرمودن:
First of all let me tell you what you shouldn't do:
Do not send your children to english classes!
از آن دسته افرادی که بعد از کلی بیخبری میان میگن سلاااااام فروزان "جون" خوبی؟ وای که چقدر دلم برات تنگ شده! و در حالی که من خوشحالم از اینکه یکی یادم بوده، بعد از قریب به یک ربع احوالپرسی میگن عههه! راستی میشه فلان کار رو برام انجام بدی؟!، خوشم نمیاد!
یعنی اگر یه ضرب درخواستشونو بگن و آدم رو احمق به شمار نیارن، خیلی راحتترم!
پینوشت: از ترکیبِ [اسم+جون] بدم میاد :| به قول نیلوفر نیکبنیاد، جان که بیفتد به جان یک رابطه، فاتحهش رو باید خوند! [نقل به مضمون]
این روزها بیشتر حس میکنم به هیچ جمعی تعلق ندارم. با همه غریبهام و گاهی وحشت میکنم از این دوری. قدیمترها سعی میکردم خودم را به جمع نزدیک کنم ولی حالا تلاشی هم نمیکنم؛ تنها میگذارم زمان بگذرد و برگردم به گوشهی دنج خودم. دلم میخواهد تک و توک آدم دلچسب زندگیم را با خود بردارم و ببرم یک جای دور که کسی کاری به کارمان نداشتهباشد.
پینوشت: در این مهمانیهای مسخره، بچهها موجوداتیاند که به آغوش امنشان پناه میبرم. حیف که امشب تب، امان "دنیز" را بریده و مثل من حوصلهی کسی را ندارد.
پینوشت دو: "الین" را الان کشف کردم! خیره شد به دندانهایم و بعد یکهو گفت کلی ستاره ریخته رو دندونات! و من چقدر کیف کردم از این نگاه کودکانهی فانتزیش! [منظورش از ستاره براکتهای ارتودنسی است :|]
پشت سیستم نشستم و مثل همهی اوقات کار کردنم اخمام رفته تو هم. بدون اینکه متوجه شم میاد و تکیه میده به چارچوب در. میگه "چشم و ابروی خشن از بس که میآید به تو خانوم جان، گاهی آدم عاشق نامهربانی میشود اصن! سلام عرض شد."
میدونه بابت امروز صبح ازش دلخورم. سرمو بلند میکنم و نمیتونم لبخند نزنم. میاد میشینه کنارم. لپتاپو همونشکلی میبنده. با اخم و تخم میگم "کدم میپره". میگه "نترس خانوم مهندس؛ نمیپره". سرمو هدایت میکنه رو سینهش. نگاهمو میدوزم به دستش. بهم میگه "من خیلی شرمندهما! باغیشلا!" لبخند میزنم و توی دلم قند آب میشه از اینکه یادشه یه روزی، خیلی سال پیش براش یه توییت خوندم که نوشته بود: "تو زبان ترکی ببخشید میشود "باغیشلا"؛ تو باغیشلا، انگار یک بگذار آغوشت را داشتهباشم هم مستتر است تا مخاطب مطمئن شود از کردهی خود پشیمان هستی". با این حال با دلخوری بهش میگم "دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد، استاد". میگه "خانوم امروز تو دانشگاه دلم همش اینجا بود. دلم میخواست کلاسمو تعطیل کنم و زودتر برسم خونه. یادت که نرفته چقد دوست دارم؟!" سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم. چشماش همون معصومیتی رو داره که روز اول داشت. بلند میشم از تو قفسه دیوان حافظو برمیدارم. میشینم کنارش. اینبار خودم سرمو میذارم رو سینهش. میگم نه یادم نمیره. . حافظو میدم دستش. میگم یه فال برامون میگیری؟ میگه پس چی که میگیرم. چشمامو میبندم؛ نیت میکنم و چند ثانیه بعد صداشو میشنوم که میگه "در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی!"
پینوشت یک: این چالش از
اینجا شروع شد.
پینوشت دو: مدت زیادی نبودم و حالا روم نمیشه کسی رو زیر پست تگ کنم که بنویسه. ولی قلبا از خوندن تصوراتون از آینده خوشحال میشم.
خونه که برم دلم برای اینجا خیلی تنگ میشه.
همینجایی که وقتی احساس تنهایی میکنم بهش میگم منزل ویران.
همینجایی که وقتی آدماش اذیتم میکنن بهش میگم خرابشده.
همینجایی که وقتی استادا اعصابمو از فرط سختگیری خرد میکنن بهش میگم جهنمدرهای که توش قبول شدم!
به قول
قناری معدن، آدم خانهاش یک جاست؛ دلش هزار جای دیگر.
آخرین باری که برای چیزی جنگیده بودم برمیگشت به سه سال پیش. بعد که نتیجهی کار حاصل شد، دیدم چیزی نبود که واقعا دلم میخواست.
بیست روز پیش اتفاقی به اطلاعیهی جذب مدرس زبان برخوردم؛ اتفاقی امتحان دادم؛ اتفاقی قبول شدم؛ رفتم برای مصاحبه و خیلی اتفاقی پذیرفته شدم. حالا که دارم دورهی *TTC را میگذرانم حس قشنگی در دلم جوشیده. هر کلمهای که استاد میگوید به وجدم میآورد. در کلاس پنجساعتهی هر هفته، آن هم بعد از گذراندن یک روز شلوغ در دانشگاه و مصیبتهای رفتوآمدش ذرهای احساس خستگی نمیکنم. باید تلاش کنم و از اینکه بعد از مدتها چیزی پیدا شده که روح جنگندهام را بیدار کرده بسیار خوشحالم.
دعای اول سالم را یادتان هست؟ دارد محقق میشود!
با تمام وجود دلم میخواهد آزمون Demo پایانی را به خوبی پشت سر بگذارم؛ حالا هرچقدر هم که سخت باشد!
*Teacher Training Course | دورهی تربیت مدرس
از دستهی دوست دارم فریادشان بزنم»ها:
دریافت
دلم یک پست بلندبالای وبلاگی میخواهد. کلاس نمایشنامهنویسی که میرفتم اولین تمرینمان این بود که یک برگه برداریم و بیوقفه شروع کنیم به نوشتن. هر جا هم کم آوردیم بنویسیم دارم مینویسم.». امشب که نوشتنم میآید و کلمهام نمیآید به نظرم بهترین کار همین است. اینکه انگشت از روی کیبرد برندارم. امروز عزمم را جزم کردهبودم که تا قبل از بیست سالگی هیجان را تجربه کنم. آدمی در سالهای رند عمرش انگار حس میکند ماموریتهای انجامندادهی بسیاری در زندگی داشته و شروع میکند به تهیهی چک لیست و تیک زدن یک به یک آنها برای آرام کردن قلبش. به این فکر میکنم که در لیستم جز تجربهی هیجان چه چیز دیگری داشته و یا دارم؟ میخواستم ترسم از پلهبرقی بریزد که ریخت! میخواستم سوار هواپیما شوم که شدم. میخواستم تنها بیرون بروم که رفتم. میخواستم کمروییم در تلفن حرف زدن برطرف شود که شد. میخواستم تدریس کنم که کردم. میخواستم یک بار هم که شده برای کاری که میکنم پول بگیرم که گرفتم. ولی راستش را بخواهید حالا دیگر یادم نیست چه کارهایی دلم میخواست انجام دهم و هنوز انجام ندادهام. یک سری چیزهای دیگر هم بود که انتظار نداشتم برایم اتفاق بیفتد ولی شد دیگر! نزدیک تولدم که میشود مدام با اعداد بازی میکنم. پارسال این موقع چه میکردم. دیدم نسبت به جهان و جهانیان چه بود و اکنون چقدر تغییر کردهام. به جرئت میتوانم از نوزده سالگی با عنوان عجیبغریبترین سال زندگیام یاد کنم. سالی که رنجهای بسیاری کشیدم، شیرینیهایش گوارای وجودم بود و غمهایش در انتهاییترین نقطهی قلبم رسوخ کرد. نوزده سالگی سال سختی بود ولی با تمام قوا معتقدم بیستسالگی بسیار سختتر خواهد بود ولی گواهی بر مدعای خود ندارم. دارم مینویسم. دارم مینویسم. آهان داشتم میگفتم. امروز عزمم را جزم کردهبودم که هیجان را تجربه کنم. بنابراین به پیشنهاد شهربازی رفتن هماتاقیها بر خلاف همیشه و در کمال تعجب دوستان نه نگفتم و راهی سیتیسنتر اصفهان شدیم. جایی که از همان بدو ورود میدانستیم نیامدهایم اینجا خرید کنیم. شهربازی را پیدا کردیم و رفتیم چند دور دور خودمان چرخیدیم و دو دوتا چهارتاهایمان را کردیم تا ببینیم کدام یک را سوار شویم بهتر است. آخر سر رسیدیم به ترن هوایی. پنج نفر بودیم و صندلیها دونفر دو نفر کنار هم بودند. در موقعیتهای مشابه همیشه کنار میکشم. یا با خودم میگویم من آن نفری هستم که تنها میماند. در خانواده مادر پیروز ماجراست. ولی در جمع دوستان من میشوم مادر. خلاصه بگویم، دو نفر دو نفر نشستند و من ماندم و صندلی پشتی. نشستم و چند ثانیه بعد یکیشان برگشت که ئه تو چرا تنها ماندی. لبخند زدم و خودم را زدم به آن راه که همه چیز خوب است. انگار نه انگار که من قد چی از وسایل شهربازی میترسم. سفر شروع شد و رفتیم و دو یا سه جا دور سیصد و شصت درجه زدیم. همیشه واکنشم به چیزهای شوکهکننده سکوت بوده و هست. این بار خودخواسته جیغهای مصنوعی کشیدم. آخر تا قبل از امروز حس میکردم نمیتوانم جیغ بزنم. ولی حنجرهام سالم بود و توانستم. پیاده که شدیم حس بهتری داشتم. دارم مینویسم. دارم مینویسم. دارم مینویسم. روبهروی شهر بازی پردیس کتاب بود. طراحی قفسهها به دل مینشست ولی قیمتها سر به فلک میکشید. بعد از مدتها گشتن، فصلنامهی سان را پیدا کردم و بهمراه آن سه تا خودکاری که بر حسب اتفاق ارزانقیمتتر از شهرکتاب نظر بودند، گرفتم. از یکی از مغازهها هماتاقی منچ گرفته بود. چند ساعتی تا اذان ماندهبود و ما داخل ساختمانی بزرگ که از شدت بزرگی گاهی خالی به نظر میرسید، گوشهای پیدا کردیم، روی زمین نشستیم و منچ را پهن کردیم کف آن. مهرهها را بیرون نیاوردهبودیم که مامور آمد. خودش هم نمیدانست چرا سمت ما آمده و چرا باید حتما اعتراض کند و بلندمان کند. شروع کرد که خانوم بلند شو! ما هم دلیلش را خواستیم. گفت نمیدانم من تازه استخدام شدهام و مامورم و معذور. که ای کاش همینجا متوقف میشد و بعد نمیگفت البته اینطور اینجا نشستن و بازی کردنتان صورت خوشی ندارد! اعتراضهایمان را که کردیم رفتیم داخل حیاط. جایی برای نشستن دور میز نبود. بساط منچ را ردیف کردیم و خودمان هم نشستیم روی زمین. مامور دیگری از دور با ایما و اشاره سعی داشت به ما بفهماند که بلند شوید بروید. ما هم خودمان را زدیم به آن راه تا اقلا اگر هم حرفی دارد زحمت بکشد بیاید نزدیکتر. آمد و گفت بلند شوید. ما هم همه حقبهجانب گفتیم که چرا! دید اوضاع خراب است و ما از آن کلهخرهایش هستیم. گفت سلام! بار دیگر فهمیدم چقدر درصد آدمهایی که تا وقتی باهاشان راه میآیی با لحن حرف زدنشان هم میتوانند درسته قورتت دهند ولی وقتی کمی از موضع بالاتر باهاشان صحبت میکنی یکهو قالب تهی میکنند، زیاد است! گفتیم که الان دقیقا مشکل چیست و ما آزارمان به چه کسی رسیده؟ گفت صندلی هست! گفتیم ببخشید که نمیشود به ردیف بنشینیم و به افقهای دوردست خیرهشویم و منچ بزنیم! بعد از کمی بحث هماتاقی اول گفت فقط یک سوال! پسر هم بودیم همین حرف را میزدید؟ و مامور بعد از یک دقیقه فکر و من من کردن گفت بله که میگفتم! چرا نگم! حتما میگفتم! و چقدر هم افتخار میکرد. بلند شدیم و جمع کردیم و رفتیم و دوباره با کلی پلهبرقی به طبقهی آخر رسیدیم که یک چیزی سفارش دهیم. گفتم تهچین. و اینبار داشت. یاد برادرم افتادم که آن روزهایی که میرفتیم بیرون و هیچ جا خبر از تهچین نبود گفت من بالاخره برای تو تهچین میخرم! نشد که بخرد. دلم برایش تنگ شد. غذایمان را خوردیم و چهارتایی نشستیم صندلی عقب یک پراید سفید تا برگردیم. چشمهایم مدام از اشک پر و خالی میشدند و من باز نمیفهمیدم چه مرگم است. امشب هم با تمام خستگی تا این موقع بیدار ماندنم را نمیفهمم. و ایدهای برای کلاس پنجساعتهای که جای دوشنبه، فردا برگزار خواهد شد ندارم. الان هم فکر میکنم صدای کیبرد هماتاقیها را اذیت کند. گرچه امشب شب تولد یکیشان بود و کلی مهمان داشتیم که تا یک و نیم گفتند و بلند بلند خندیدند و منی که سرم درد میکرد و از ساعت یازده دراز کشیدهبودم، آن لا به لا گم شدم. حرفهای مهمتری داشتم که از قضا به عنوان پست مربوط میشد اما پرونده را همین جا میبندم و اگر وقت گذاشته و تا انتهای پست را خواندهاید بدانید که برایم چقدر ارزشمند و خوشحالکننده است.
عنوان از آهنگ جنون» روزبه بمانی
امروز در مورد آدمها فکر میکردم؛ و به خودم نه بعنوان کسی که تافتهی جدابافتهای از این آدمهاست، بلکه بعنوان یکی از همینها نگاه میکردم. بیحوصلگی در روابط انسانی این روزها بیشتر به چشمم میآید. امروز که هماتاقی داشت با من صحبت میکرد من با کس دیگری حرف میزدم و سرم را کردهبودم توی گوشی؛ یا کسی که قبلترها خیلی بیشتر و جزئیتر صحبت میکردیم، حالا منتهای حرفمان احوالپرسیهای روزمره است یا رفیق همرشتهای و همخوابگاهی که دیگر فقط برای درس به من پیام میدهد یا هزار تا چیز دیگر. نمیدانم میتوان کسی را مقصر دانست یا نه. بهرحال هر کسی ماجراهای خودش را دارد. شاید بشود حق داد. ولی باید قبول کرد نامهربان شدهایم و این بسیار غمانگیز است؛ فقط کاش این بین حواسمان به آنهایی که هزار هزار غروب به آرامی در دلشان در حال مرگ است، بیشتر باشد.
عنوان از آهنگ
People help the people | Birdy
امروز در نقطهی آغاز بیست سالگیم، در حالی که حال خوشی نداشتم، شب بدی رو تجربه کردهبودم و تا چندی پیش به نوزده سالگی سرشار از بحرانم فکر میکردم، به دو تا از آرزوهای زندگیم رسیدم!
این پست و
این پست (از خوبیهای وبلاگ داشتن :) )
کلی با خودم کلنجار رفتم که خداحافظی بکنم یا نه، که وبلاگنویسی را برای همیشه ببوسم و بگذارم یک گوشه یا بگویم فعلاٌ ترجیحم بر این است که ننویسم، که "سحر نزدیک است" را رها کنم به حال خودش یا کرکرهاش را پایین بکشم، که بکآپ بگیرم یا قید همهی پستها و کامنتها را بزنم.
روزی که مترسکِ بیان از دنیای وبلاگنویسی خداحافظی کرد، نوشت دلش تنگِ وبلاگ و وبلاگنویسی نخواهد شد؛ آنروز این جمله عجیب، غیرقابلباور و حتی زننده در نظرم جلوه کرد اما امروز خودم هم فکر میکنم دلم تنگ وبلاگ و وبلاگنویسی نخواهد شد.
روزهای شیرین و تلخ و شور و بیمزه و تند و ملس زیادی را در این وبلاگ از سر گذراندم. با آدمهای زیادی هم آشنا شدم که ارتباط با آنها، هر یک به نوعی بر رویم اثر داشت؛ گاهی بزرگم کرد، گاهی پیر، گاهی خوشحال، گاهی غمگین، گاهی قدرتمند، گاهی ضعیف و گاهی پشیمان.
این وبلاگ سِیری بود بر افکار و احساسات و دغدغهها و هزار چیز دیگر از اواخر نوجوانی تا همین حالا که بیست سال و هشت ماه و ده روز از تولدم میگذرد. فکر میکردم روزی نباشد که بخواهم از بینش ببرم. دوست داشتم برایم بماند اما دلزدهام. مدتهاست.
زیر این پست اگر صحبتی هست، میشنوم و دو روز دیگر احتمالا برای همیشه از این فضا، خداحافظی خواهم کرد.
درباره این سایت