از دوران خیلی دور، خانه‌ی دایی بزرگه، برایم نمودِ خانه‌های سرپا و باطراوت بوده. موجی از خنده و شادی‌های شاید بی‌دلیل.

سال نود و شش، برای خانواده‌ی دایی بزرگه، سال خیلی بدی بود. چون زندایی، روح بانشاط خانه، دچار بیماری شد و یکهو انگار دنیا ایستاد. دخترداییِ همیشه خندان، حالا کمتر میخندید و خواهر کوچکترش که یک‌جا بند نمیشد، از روی تخت بودن همیشه‌ی مادرش کلافه بود. چند خط به پیشانی‌ دایی جان و چندین تار موی سفید به موهایش اضافه شده‌بود. زندایی که بساط شوخیش همیشه به راه بود، انگار که دختری هجده ساله باشد، حالا دیگر نا نداشت به صورتش کش و قوسی بدهد و لبخندی بزند.

حالا که مدتیست جلسات شیمی‌درمانی‌ش تمام شده، و دکتر گفته نیازی به ادامه‌ی شیمی‌درمانی نیست، خانه جان دوباره‌ای گرفته و من؟ خدا میداند چقدر خوشحالم از این بابت!


::عنوان از آهنگ "تو نزدیکی"

::اللهم اشف کل مریض


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها