این روزها بیشتر حس می‌کنم به هیچ جمعی تعلق ندارم. با همه غریبه‌ام و گاهی وحشت می‌کنم از این دوری. قدیم‌ترها سعی می‌کردم خودم را به جمع نزدیک کنم ولی حالا تلاشی هم نمی‌کنم؛ تنها می‌گذارم زمان بگذرد و برگردم به گوشه‌ی دنج خودم. دلم می‌خواهد تک و توک آدم دلچسب زندگیم را با خود بردارم و ببرم یک جای دور که کسی کاری به کارمان نداشته‌باشد.



پی‌نوشت: در این مهمانی‌های مسخره، بچه‌ها موجوداتی‌اند که به آغوش امنشان پناه می‌برم. حیف که امشب تب، امان "دنیز" را بریده و مثل من حوصله‌ی کسی را ندارد.


پی‌نوشت دو: "الین" را الان کشف کردم! خیره شد به دندانهایم و بعد یکهو گفت کلی ستاره ریخته رو دندونات! و من چقدر کیف کردم از این نگاه کودکانه‌ی فانتزیش! [منظورش از ستاره براکت‌های ارتودنسی است :|]


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها